Tuesday, December 9, 2008



اری
کنون ایستاده ای
بیرق سرمستیت به احتزازو نمایش شادابیت بشکوه
کمی از استواری پایهایت بکاه که از تپشها حسی یابی
چشمانت نچندان دور
که نیم نگاهی به زیر
تا انبوه اجساد صعودت بینی
به زیر پا چه دلها نهاده ای و
چه دستها که واگذارده ای
هلهله دل مشنو
تا حزن سکوتی شنوی
که تاریخ را
فرا می گیرد
.

از بیرون نگاه می کنه
میدونه . نمی تونه
می خواهد . و نمی شه
می بینه اما نمی بیننش
و غبطه می خوره
تا لحظاتی پیش اون یک بازی کن بود و نشسته بود
حالا
وقت بازی اون تموم شده است
.


کودکی مینگرد
او را فرا می خوانند
با لبخند. به بازی.

می اید
دستش. به انتظار دست دگر. سر خوش انچه که می یابد.
حضورش. گرما بخش دگری.سر خوش بوی جفت.
ذهنش. مرور گر بازی خویش. شناور در افکارو سکوت.
نگاهش به عمق می نشیند
و جسمش فرو می افتد. بر خاک

همینک رقاص زمان به بازیگری بر گرد تو و
توبا لبخند
در شور و شوق این دعوتی
.
گرانیت
کولر اسپلیت
جلو که بیای دیواره و سنگ و فلز
به درون که نفوذ کنی
اواره .اوار.
اونی که بابتش صرف شده پول .وقت .
وبهایی که براش دادی. جون .عمر .
شاید به چشمت ساختمانها
در شهری که در ان بدنیا اومدی و بزرگ شدی و می میری
سدی باشن سر راه باد
اما از این بالا
شهر و ساختمان
قوطی کبریتی بیش نیست.
خاک ترک بر می داره و جوونه ای سر بیرون می اره به یاد اوری تولد.
وچه زود جلو چشات پژمرده میشه و می میره به سکوت .
کوهها و درههای پنج شنبه جمعه هات
یاد اور همینن .
هنوز بچه های کیف بدست با هیاهوی فراوون راهی همون مدرسه قدیمین
با دنیا دنیا برگ زرد
و چه وحشتناک اگر این صداها در شیون صنعت
بمیرن
.

همچون سگان به بوییدن رد پای پیشینیان مشغول
چون سیاره ای به تکرار مدار خویش
و بمانند ابی سرازیر هر جوی
به تصوری زلال
به نازلترین سطوح

سردر گم معنای زندگی
شاید به انتهای کوک خود نزدیک
چون عقربکهای ساعتکی کهنه بر دیوار
بی ادراک
بی ادراک
دراین اوار
/.

Saturday, November 22, 2008



کارگران در مهاجرت
کارگران
در کار
با درد نان
و زنان با دو پستان نهیف وسرد و
کودکان
با دهانی باز

پسران به بیگاری وادار
دختران را نخواهند فهمید
و زندگی را بجز حسی از بقا
جز ادامه راه
بی ادعا
نخواهند یافت .

کره خاکی به گردش مشغول
درخت تنومند راه به سایبانی اندر
خورشید به درخشش
کسان در ناز و نوازش
و کارگران با دستانی زمخت
به خلق فاصله ها و تفاوتها
در کارند
.

بی اراده ای بر ویلچر نشسته را مانم
در من خصلتی است
می دانم و به انتظار می نشینم
تا به خودی خود رخ دهد.
من به قدر ضرورت تکان می خورم و بس
نظاره گر رخدادهایم بوده ام. اگر چه بزیانم باشد
و اگر چه می توانم به تلاشی اندک از ان پیش گیری کنم
انچه که زیان نام می نهمش
به سود بدلش نکرده ام
پذیرفتمش
انگونه که هست
باید و نبایدی ندارم
انچه که می گذرد
دستخوش من نیست
می گذرد سنتی است که زمانه انرا زیر و رو می سازد و هر دم شکلی تازه به خود می گیرد
و مابقی تنها ذهنیتی است که رنگ ارزو به خود بخشیده
انچه که دستاورد من شد
فلسفه زندگی است.
انگونه که حرکت شاخه های درخت
از اراده ان نیست.
از بادی است که می وزد
.


تو نفوذ کرده ای
در تاروپود انچه که یافته ام
گریزی نیست
دلبسته زندان گشته ام اکنون.
دلبسته به تو که سد راه من بوده ای . عمری
دلبسته
به انچه که پنجه هایش را یافته ام برشریان رگان نهیفم
به تکرار . چون ساحلی به زیر مد شبانه اب
به سکوت . چون محکومی در سنگینی زمان واپسین
به اجبار . همچون تولد طفلی خرد
در لقلقه ورد شبانه ام
و در صداقت از دست داده ام.
اری اعتقاد من به تو چنین است

Wednesday, August 20, 2008



ذره ای .
بی تجسم . بی ادراک .در او شناخت می دمند . روح می یابد .
تولد بایداست .
تولدی ناخواسته. نا دانسته. بایسته .
تکامل به رسم شرایط . پراکنده در زمان و مکان .
تکاپوی خواسته ها . به رخ کشیدن تواناییها.از ان خود کردن هر چیز . استقلال نتیجه غرور .
در جهانی می زیید شیشه ای . بی انکه بداند .
به زیر نگاه . به هر حرکت. هراشاره. هر فکر . نامحسوس .
کم کم خود را تنها می یابد . از او فاصله می گیرند .
حتی قادر به ابراز احساسات نیست . شاید دریابد که کسب دنیا خطایی بیش نبود .
دنیای زحمتش را به نظاره بلعیدنشان می نشیند .
گویی که نیست . حتی از سوی نزدیکانش.
نمرده و مرده اش می پندارند.
رها شده . در گورش می نهند.
شاید به اصل خویش رسیده اما غربتی دارد در خط زمان .
به حساب می کشند .
چهارچوبه ای نهاده بودند که ندید.
یافته های او جز این بود .

Friday, August 1, 2008


تمام هستی ام را حلقه ای معنا بخشیده . دلبسته بودن
و نگاهم به جستجوی لکه های رنگ روی یک بوم باز می ماند
شاید بتوان التهاب به کپک نشسته و سرباز نموده 38 سال گذران بی معنی را
در زیر خروارها خاک وخاطره باز خوانی کرد.
شاید بتوان عشق را در فضایی محبوس در اپارتمانی 60 متری در این شهر دود الود معنایی یافت.
چه بسیار زمانها که به انتظار نوشیدن یک چای در اطاقی اداری به هدر رفته اند
و سالها در پی شمارش تعداد موهای سپید به غبطه خواهند انجامید.
بوی خاک بیدارم کرده
وصدای رود
خروشانم.
اهای کودکی من که به رعایت نظم و نمره گذشتی
و ای جوانی من که به نظاره جنگ و جنازه سپری کردمت
من اینک چونان نوباوه ای
به بازی زمانه ریشخند می زنم.
شاید …. .

Tuesday, July 22, 2008


بی تفاوت به رنگها و طرحها
حتی بی تفاوت به واژگانی که از من میگریزند
سرگرم لحظه های بی حسی ام
همچون تخته سنگی در سراشیب سقوط
چه اهمیت دارد
باد از هرسو که بوزد.

Friday, May 23, 2008

سیاه و سپید
سایه و نور
رنگ و بی رنگ
خالی و پر
لکه لکه
لکه لکه چشمهایت
روزن روشن مغزت
عادت کرد
رفته رفته لکه ها
دیدگه ات غارت کرد.

Monday, May 19, 2008


به دنیا امدم
چشم گشودم و دیدم فشرده در اغوش گرم توام
شیره وجودت می بخشیدی
صدای قلبت ارامش وجودم شد و
زمزمه لبانت لالایی روحم
ونگاهم ا ز نگاه تو ارام گرفت
پر مهر دستانم گرفتی و چه بسیار
به رهم نه هموار بردی
و من
از اب و گل درامدم اکنون .
خمیده و تنها
نشسته بر سجاده معنی
رها شده مانده ای و دل خوش خاطراتی .
و من
لبریزم
شاید از درد نان . شاید درد بی دردی
چشم بسته ام بر حضورت. نیازت. تنهاییت و خاطراتم
گویی به چشم بسته به نظاره داس زمانه ام و
گندم زردت.
گویی صدای صنعت این شهر برده ز یادم
لالایی قلبت.
به رسم این زمانه
خو گرفته ام به ریزش هر برگ
. فرزند . مادر . پدر.
بهار . تابستان . پاییز . زمستان .
زندگی . گذران و مرگ.
خسته ام .
خسته ام و تنها
خسته ام از تکرار بیهوده این تاریخ
و تنها
به تنهایی تو و سجاده ات
به تنهایی فرزندم.
به تنهایی ما.
.

Tuesday, May 13, 2008

چشمانم خیره
به واپسین حرکات نامفهوم لبانت
خیره به جاری سنگفرش خیابان
خون فرزندت
وکالبد بی روح تو
که سپر بلایش بود
و گلوله باران بود.
و بر لبان خشکیده ات
که چه اسان هم اوایی باران مرد.

چشمانم خیره به سکوت همرهانت
و به هستی بزدلانه اشان
و این گذرای زمان

چشمانم خیره به جاری باران
و ذهنم
بر گزیده رهت
وگوشم پر از پژواک اخرین فریاد...

Thursday, May 8, 2008


دراندیشه بودن و به راه صعود
فکر داشتن هاو نداشتن ها به خوابم افکند
به خود امدم و دیدم زنجیری مانده از انچه که داراییم می بود
سنگینی رهی نه هموار. و
عمری که دیگرم نیست از پی صعود.
ناچار به زیر امده نشستم
به ره اینده ات
به کندن کتیبه سنگی از انچه که بود.

کنون روح من
بازیچه یاد و
مستاصل خاک
به نظاره جوانه توست
ز چه رو واهمه داری از یاد اوریم؟
بی تار.
بی پود.

Monday, May 5, 2008


در این وادی بی حسی
خداوندم کنون در فقر
به لبخند سرد زمانه
در دل یک بی اشیان
اشیان دارد.

تورا بر شاخه این لانه گویی یک نظر هم نیست
اگر خواهی روی بر عرش
طواف سنگهای بیابان را
نیازت نیست.
تورا بر مادری ناچار
تو را بر پدری بی کار
تو را بر هر دل غم دار
نظر باید.
نمازت بهر این شاید.
تو را بر هم نفسهایت نظر باید
.

Thursday, May 1, 2008


دستان مضطربت را مسپار
به نا مرادیهای روزگار
و چشمانت را بیارای به روزن امیدی
هر انچه دور

رسالت تو تاب نمی اورد خاکی بودنت را
کولی هماره خاموش
ای همه چین و چروک
زخمه ات را بنواز
که به اشاره ای می خواند مرغک دل

رود جاری و
باد تشنه وزیدن
و ابر از درون تو فرمان می گیرد
نگاهی دگر باید
براسمانها و زمین.

اسمان پرده اش را بهر تو می اویزد
و زمین
موی سپیدش را به رد پای تو می اراید.

Wednesday, April 30, 2008



از سرم گذشته بسی وقایع تلخ و شیرین روزگار
که بنگرم نه به خامی اینده بودنت را
مرا اکنون
جاری اب به یاداوری زمانی که می گذرد
و تک درختی بنوازش دیده
بسنده
شاید یافته ام روزن خود را اما
واهمه ای چند مرا به بیرون می کشاند
که خواسته ام رابه هدف ننشینم
و ایستاده ام بجمع کرد انچه که فانی است
بهر توایی که روزگاری به مقایسه می نشینی
قدرت دستیابی به خواسته هایت را
به امیدی که تو نیز به درک انچه باید رسی
فنا شوی برای دیگری و یا فنا کنی بهر خود؟
بناچار ره می گزینم خم می شوم وسر فرو می اورم
که بایستی و بسازی انچه که خواهانی
ارامش قناعتم اکنون
دستخوش ابتدایی ترین نیازت
به طوفانی می نشیند که پیش از این
به سخره به نظاره اش نشسته بودم
.



مرد وارد اتوبوس شد. موی سپید و ریش سه تیغ

لنگ لنگان خودش رو از لابلای جمعیت وارد کرد تا حلق اتوبوس

یا خواب بودن یا خودشون رو به خواب زده بودن

بلند شدم .تشکر کرد . نشست.

اشک نفسهام رو از گونه شیشه پاک کردم و دیدم

بارش برف سپید به انی

نجاست همیشه ی بودن رو از شهر دلم زدود.

بهمن 86

Sunday, April 20, 2008

تا حالا دیدی بچه های نازپرورده پدر و مادر از دست داده رو؟
تا حالا از تنبل خانه شاه عباس چیزی شنیدی؟
یا از بهشت و جهنم ایرانیها؟
دیدی مردای یک سرزمین بشینن و گریه کنن و ارزو کنن جمعه یکی دیگه بیاد و نجاتشون بده؟
دیدی گربه پیرو کور – شل –و یا دم بریده ای رو که هنوز به دنبال نازکی کار و کلفتی نون میو میو میکنه؟
تا حالا دیدی تو سیرک دلقکها پشت سر هم با سرعت کلاه سر هم بگذارند؟
الاغی رو دیدی که بارش بکنن – هنش میکنن – سیخش میکنن؟ حتی رمش میدن رو به هر طرف که بخوان؟
تا حالا گوسفند دیدی؟
دیدی گوسفندا همیشه سرشون پایین و علف بو میکنن رو به ذبحگاه میرن؟
تا حالا شاگردایی رو دیدی که استاد رو می بینن و درسش رو می شنون ولی تو هپروتن؟
تا حالا دیدی کسایی رو که می بینن ولی انگاری نمی بینن؟
دیدی مولفی رو که کتابش مونتاژ کتابهای دیگه است؟
تا حالا از بز اخوش چیزی شنیدی؟
تا حالا شاهد مرگ نزدیکانت بودی؟
تا حالا دیدی کسی عمرش رو صرف ثبت عبور و مرور ماشینها از یک دروازه کنه؟
دیدی ادمهایی رو که تو یک چهاردیواری روزا وارد میشن به هم نگاه میکنن و منتظر میمونن تا روز تمام بشه و ماه و سال و عمر وماهیانه و تمام؟
دیدی بعضیها کلام رو به بازی بگیرن . منطق رو . احساس رو؟
دیدی کسی درون خودش رو به بازی بگیره؟
دیدی کسی فقط بشینه و فکر کنه؟
تا حالا شده نماز بشه ورد زبونت و بس؟
تا حالا دیدی فرار شاخهای تاک رو از حصار دیوار؟
راستی تا حالا خودت رو دیدی؟
می خواهی گذران کنی ؟
تا کی ؟ که چی؟
هزاران درد . هزاران رنگ . هزاران بند. هزاران روزن .
تو توی کدامی؟ به کدام چشم دوختی؟
واقعا تاثیر گذار هستی ؟ می خواهی باشی ؟ مهم ؟
واقعا ؟
بیدار شو .پیش از اینکه دیرشه بیدارشو.
و روی ترد میل ندو
زنجیرها را از فکرت باز کن . از بالا نگاه کن . بخواه . نترس . برو .
پلی بزن از درونت تا هوشیاری.
اومدی که شناخت صحیح رو عملی کنی.
یادت باشه دنیای دوروبرت نتیجه .........
تو که فکر می کنی میفهمی. چی ؟
بیدار شو . بیدارشو.
هوا تاریکه-
سرم رو بالا می گیرم.از هر طرف رو به ایستگاه در حرکتند.
کلاه برسر- دستها توی جیب- شانه ها جلو- پاها که نیم قدمهای رو نا مطمئن برمیدارند.
هر چه پیش میروی ازدحام- شتاب- استرس- گهگاه نگاهی به غایت صف و حرکتی نه چندان به جلو.
نه مثل دونه های تسبیح شمرده . که مثل تخم تو شکم ماهی گندیده هر کدام جایی و سویی.
فشار- اعتراض- تغلا- حول میدهند . حول میدی و دست اخر وارد میشی.
نگاهی سریع برای یک جای خالی و می نشینی.
حالا چی هستی؟ فاتح ؟
حرکت میکنه . چند سال؟به کجا؟
خوب نگاه کن.بی لبخند- تکیده – وخیره به تصویرزمان و مکان در حرکت. بدون ا دراک.
به ساعت نگاه می کنی.جایی پیاده میشی. هر روز اینجا پیاده میشی. چرا؟
زمان گذشته .فکر نکن . حرکت کن. دود – بوق- سرعت.....
وارد میشی.مثل هر روز. سکوت- سنگینی و مانیتور چون روزنی در تابوت.
تو بسته بندی شدی – بدون تفکر- و احساس.
خارج که میشی هوا تاریکه.
ایمان داری به راهی که میری؟
گویی مرا سالهای سال از پله های سردابه ای با چشم بسته پایین برده اند.
چشم باز کرده ام و میبینم در این سرداب اب همه جا را فرا گرفته . اتاقکهای تاریک – مرموز و یک شکل مرا احاطه کرده اند.
انعکاس چکه های اب گویی وحشتی را به اعماق درونم تزریق میکنند.
نه روزنی و نوری – نه همراهی . هیچکس از وجود دیگری اگاه نیست.
به پاهام وابسته ام نه برای حرکت که برای تفکر.
ترجیح میدهم از بالا نظاره گر این حرکت باشم تا جزئی از حرکت.
اما قادر به انتخاب نیستم – همه رفتن. باید بروم. و
از این حس قلبم میگیره.
دریچه ذهنم باز میشه به سالیان پیش
وقتی در اسایشگاه بهزیستی مردی رو دیدم رها شده. فلج کامل در اندام.
که لبخندی به لب داشت و ارزوش در جمع ، پیدا کردن یک هم صحبت بود و در تنهایی مطلق ، غذا خوردن. تا شاید تنها عضو سالمش رو به کار بگیره.
شکر. شکر . شکر که حسی از حرکت در درونم هست.
و توان؟
دیشب دخترم توی خواب چندین بار گریه کرد.
ازش پرسیدم چی شده؟ گفت تو رو نهنگ جویده بود من بغلت کردم و رفتم یک جای تاریک.
اهـ............ای . ناظر. خالق . اینده اونو روشن کن
اینگوشه...
هوا تاریکه.




11/10/1386 سه شنبه

Thursday, April 17, 2008



به کوه می نگرم و به سنگینی اعماق شب در ان
به طراوت درختان بهار
و به رود انگاه که خروشان است
در طبیعت نجوایی است
و تکراری از تو
من در این تکرار
تو را یافتم که همراهانم فراخوانده ای
و من
تنها در زمین
از روزن باریک مغزم
تو را می نگرم
بی خواب و توشه
ای نظاره گر
چونان ماهی کوچکی به پشت سنگی در رود
به نظاره صیاد
مجالم ده
انهنگام که چشم در چشم
مست دیدار توام
فرایم خوان
صدف ام را بشکاف
و درونم بنگر
دری دیگر.

Thursday, April 10, 2008


دانایی رو میشه بی شمارسخنها راند
وبهار را.
ما چه بسیار زندانی سخنان باصطلاح دانایان
وامیدوار طراوت بهاران بودیم .
امروز بهار به دست ما و با گلهای خریدنی اغاز شد و هیچ موسیقی این نوع تراوت را رهبری نمی کنه.
بهار به کنده درخت خشکیده فصل بر می گرده و به نگاه ما که اینطور سمج می خواهیم از یادش ببریم.
من به تلاقی خود و بهار ایمان ندارم.
جز در کودکی.
که سبزینه های تراوت این بهار به دستان شرایط چرک الود شد.

Wednesday, April 9, 2008



فضای اطاقم را غمگین و تنها
شاخه گلی می اراید
که به اسارتش کشانده
بلورین گلدان منیتم

هر بامداد از پشت پنجره به انتظار می نشیند
شاید همنشینی .
نوازش شعاع نوری. شاید.

کنون جوانه زده-ریشه دوانده و قد علم کرده در برابرم به انقلاب بهار
تمامی ماهها و فصلهای
خشکیده و تنها بودنش را.
که سخره گرفته
سبزی و تراوت فصلش
سالهای عمر و
خارهایش
پینه دستم
.

Sunday, April 6, 2008

مترسک


بی توجه و پرغرور گذشتم
از خیابان زندگی
به زیر نگاه چه بسیار مترسک ژولیده گنگ
که به اشارتی بازم می داشت
و هایهویی دگر
که فرامی خواند مرا
به سحر نمایشی تاریک

به ناگاه پرده فروافتاد
ونمایش تاریک جهالت
هستیم ربود

اینک مترسک ژولیده من
به اشارتی گنگ از زندگی
چون ائینه ای در برابر توست
.

Wednesday, April 2, 2008

نیک بنگر


نیک بنگر خورشید
بهر بینایی تو می تابد
و زمین
ماوای نیاز مندان است
همه حیوان
همه دندان
همه حلق
بهر بلعیدن تو هوشیارند
و تو از چراغانی ظلمت خود سر مستی
نیک بنگرجشن خوابانیدن توست
.

بهارانی گذشته

بهارانی گذشته
در ازدحام و فقر و بیماری
بهارانی پوشیده از پاره ها و پینه ها
با زمینی نا بارور و اسمانی که نمی چکد.

بهارانی گذشته
که چرایی؟
به زیر افکندند و
جامه دریدند و
ملبس نمودند
به فرهنگی که بیگانه ام می نمود.

بهارانی گذشته
به شوق دمیدن
سرخوش گرویدن
بسی نابارور
به زندان عقاید.

و بهارانی که کنون
دگرم شوق پریدن نیست
به زندان سکوت.

و چشم من خیره
هنوز
در انتظار شکوفه بهاری
بر موی دخترکم باقی است
.

نگاه خیره تو




نگاه خیره تو
سردی اجساد را مانند است.
مسیحا دمی باید
که گرمای تپیدن
گذران عمر را کم می اورد اکنون

و دستان مضطرب تو کبودی زمستان را
نه گرما بخشی لانه کفتری به کفاف

و سجاده ات
که سالهاست صبح و شام می شمرد
دگر بال پریدن نیست.

کور سوی فانوست را رونقی شاید
در درون
به ایمان.

Saturday, March 15, 2008

اکنون

مرگ را زیستن
به زندگی .
فرو رفتن در رسوایی جام .
داستان دانستن و
اغشته شدن .
گذر زمان
وکنون
در انتهای بی انتخاب این راه
با چشمانی نا باور
زندگی کردن با مرگ بی هیچ
.

دل کندن

دیدگه ات فراتر ز افق
و زبانت گویاست
دستانت اغوش باز کرده اند گریه های باران را به زمین
تو که اموخته ای جایگه ات
قد دو کف پاست نه بیش
حال که چشمانت مهیا است بحر امیزش نور
تو چه می جویی در این وادی سرگردانی؟

درون من



در درونم مردی می زند فریادم
می کند بنیادم
می دهد بربادم
که کجا می روی با قافله موج به راه
از درون می کشم اه

سر برون می کنم از سیل تباه
زندگی می گذرد بر چشمم
همه عمر سیاه
مشت می کوبم بر سیل روان
با نگاهی نگران

می برد موج ز هر سو با جوش و خروش
می کند بنیادم
می دهد بر بادم
می شوم من خاموش.
می شوم من خاموش
.

خلاء میان من و تو




سربه زیر افکنده و خاموش
زرد سنگ مزارت را نظاره میکنم گذر ایام
و سکوت می طلبم.


به خلاء میان تو و من مینگرم
به کدامین ایت
سر- قلب و احساسی را نشانه رفتی
گلوله ات پدری را به خاک افکند
فرزند - همسر ومادری را بی نصیب ساخت
و تا هر باره سر و دستی به خاک سپردیم .
براستی به اجابت کدامین سجاده
کنون
همسنگرانت بر سر و دوش انچه که مانده به جنجالند؟
ودیگری به کدامین هدف قطع نخاع؟
ارمانها در کلام خلاصه گردیدند
ایستگاه صلواتی
قران سر نیزه
و خیرات انسانیت.

تنها زیستن


می دیدم که چگونه رشد می یافت
نور به نور
و چگونه جوانه میزد
بهار به بهار

می دیدم که چگونه به بار می نشست
و چگونه
داس جهالتم
ریشه کن کرد
بودنش را به یکبار

و من تنها نگریستم
و گریستم
تنها زیستنم ر
ا.

Wednesday, March 12, 2008

در ورطه بودن

در ورطه بودن
می نگرند مرکبت را
پیمانه می کنند جیبهایت
و شایسته طواف شدنت را
.

در ورطه بودن
به هر دیدار
چشم مبند
که به زیر می افکنندت
تکه ات میکنند
و به یغما می برند بودنت را.

گل گلدانی من
که ساقه ات را طاقت نسیمی نیست
در ورطه بودن
ذهن بشوی از بوسه اب
که در راه است خروشان سیلاب
.

Tuesday, March 11, 2008

وعده ای در راه





چشمه ها خشکیده است
و قامت سرو
از شعاع نوری
نومید .
و دگر ذهن زمین نااشناست با نوازشهای باران
در اسمان راز و نیاز
تو نمی بینی دلی در پرواز
حال که قاصدکی بیش نماند
تو بدان اینرا
تو بدان وعده ای در راه است
.

خسته هیچ



با تو حرف می زنه
از خودش می گه
نمی شنوی؟
خودشو نشون میده
دورت می چرخه
پاهاتو می گیره
نمی بینی؟
و تو تا ته حلقت دوده. گس و ترش.
خسته ای. خسته راه. خسته روز. خسته کار . خسته هیچ.
بغض می کنه.
می فهمی. سکوت می کنی.
سکوت میکنه.
می خوابه.
و مرد.
تو
نفهمیدی؟

Wednesday, March 5, 2008

چهارسوی غربت



سردرگم چهارسوی غربت
با موزیک نابخردانه اقتصاد
مدفون بین نقشهای نادیده و حرفهای ناگفته گشته ام.
چون تراویدن لامپی 60
به روزمرگی
نه بدان سبب که پوچم و هیچ
که کنون گاه بی گاه است
.

Sunday, March 2, 2008

نمایش

در جدال تاریکی و روشنایی
در میدان افق
به هم اغوشی خونین غبار وطلوع
و به زایش صبحگاه می اندیشم.
که با هیاهوی رهگذرانی شتابان می اغازد و بی وسع دید
به مرگ نا پیدا و نا کجای هزاران می انجامد.
و اینگونه رقم می خورد تاریخ
تا یکی باراید و بیارامد به حظ دیدن . به روزمرگی.
و ما اسیران
چون غنایم این نبرد
صف به صف
در نمایش شکوه اوراق این مکرریم
.

Saturday, March 1, 2008

زبان من



زبان من
بازی کودکانه.
شیهه اسبی سرکش.
گاهی

زبان من
طراوت رنگ
جذبه نگاهی.

گاهی.

و زبان من اکنون به سکون می گراید .
اری.