از سرم گذشته بسی وقایع تلخ و شیرین روزگار
که بنگرم نه به خامی اینده بودنت را
مرا اکنون
جاری اب به یاداوری زمانی که می گذرد
و تک درختی بنوازش دیده
بسنده
شاید یافته ام روزن خود را اما
واهمه ای چند مرا به بیرون می کشاند
که خواسته ام رابه هدف ننشینم
و ایستاده ام بجمع کرد انچه که فانی است
بهر توایی که روزگاری به مقایسه می نشینی
قدرت دستیابی به خواسته هایت را
به امیدی که تو نیز به درک انچه باید رسی
فنا شوی برای دیگری و یا فنا کنی بهر خود؟
بناچار ره می گزینم خم می شوم وسر فرو می اورم
که بایستی و بسازی انچه که خواهانی
ارامش قناعتم اکنون
دستخوش ابتدایی ترین نیازت
به طوفانی می نشیند که پیش از این
به سخره به نظاره اش نشسته بودم.