Wednesday, April 30, 2008



از سرم گذشته بسی وقایع تلخ و شیرین روزگار
که بنگرم نه به خامی اینده بودنت را
مرا اکنون
جاری اب به یاداوری زمانی که می گذرد
و تک درختی بنوازش دیده
بسنده
شاید یافته ام روزن خود را اما
واهمه ای چند مرا به بیرون می کشاند
که خواسته ام رابه هدف ننشینم
و ایستاده ام بجمع کرد انچه که فانی است
بهر توایی که روزگاری به مقایسه می نشینی
قدرت دستیابی به خواسته هایت را
به امیدی که تو نیز به درک انچه باید رسی
فنا شوی برای دیگری و یا فنا کنی بهر خود؟
بناچار ره می گزینم خم می شوم وسر فرو می اورم
که بایستی و بسازی انچه که خواهانی
ارامش قناعتم اکنون
دستخوش ابتدایی ترین نیازت
به طوفانی می نشیند که پیش از این
به سخره به نظاره اش نشسته بودم
.



مرد وارد اتوبوس شد. موی سپید و ریش سه تیغ

لنگ لنگان خودش رو از لابلای جمعیت وارد کرد تا حلق اتوبوس

یا خواب بودن یا خودشون رو به خواب زده بودن

بلند شدم .تشکر کرد . نشست.

اشک نفسهام رو از گونه شیشه پاک کردم و دیدم

بارش برف سپید به انی

نجاست همیشه ی بودن رو از شهر دلم زدود.

بهمن 86

Sunday, April 20, 2008

تا حالا دیدی بچه های نازپرورده پدر و مادر از دست داده رو؟
تا حالا از تنبل خانه شاه عباس چیزی شنیدی؟
یا از بهشت و جهنم ایرانیها؟
دیدی مردای یک سرزمین بشینن و گریه کنن و ارزو کنن جمعه یکی دیگه بیاد و نجاتشون بده؟
دیدی گربه پیرو کور – شل –و یا دم بریده ای رو که هنوز به دنبال نازکی کار و کلفتی نون میو میو میکنه؟
تا حالا دیدی تو سیرک دلقکها پشت سر هم با سرعت کلاه سر هم بگذارند؟
الاغی رو دیدی که بارش بکنن – هنش میکنن – سیخش میکنن؟ حتی رمش میدن رو به هر طرف که بخوان؟
تا حالا گوسفند دیدی؟
دیدی گوسفندا همیشه سرشون پایین و علف بو میکنن رو به ذبحگاه میرن؟
تا حالا شاگردایی رو دیدی که استاد رو می بینن و درسش رو می شنون ولی تو هپروتن؟
تا حالا دیدی کسایی رو که می بینن ولی انگاری نمی بینن؟
دیدی مولفی رو که کتابش مونتاژ کتابهای دیگه است؟
تا حالا از بز اخوش چیزی شنیدی؟
تا حالا شاهد مرگ نزدیکانت بودی؟
تا حالا دیدی کسی عمرش رو صرف ثبت عبور و مرور ماشینها از یک دروازه کنه؟
دیدی ادمهایی رو که تو یک چهاردیواری روزا وارد میشن به هم نگاه میکنن و منتظر میمونن تا روز تمام بشه و ماه و سال و عمر وماهیانه و تمام؟
دیدی بعضیها کلام رو به بازی بگیرن . منطق رو . احساس رو؟
دیدی کسی درون خودش رو به بازی بگیره؟
دیدی کسی فقط بشینه و فکر کنه؟
تا حالا شده نماز بشه ورد زبونت و بس؟
تا حالا دیدی فرار شاخهای تاک رو از حصار دیوار؟
راستی تا حالا خودت رو دیدی؟
می خواهی گذران کنی ؟
تا کی ؟ که چی؟
هزاران درد . هزاران رنگ . هزاران بند. هزاران روزن .
تو توی کدامی؟ به کدام چشم دوختی؟
واقعا تاثیر گذار هستی ؟ می خواهی باشی ؟ مهم ؟
واقعا ؟
بیدار شو .پیش از اینکه دیرشه بیدارشو.
و روی ترد میل ندو
زنجیرها را از فکرت باز کن . از بالا نگاه کن . بخواه . نترس . برو .
پلی بزن از درونت تا هوشیاری.
اومدی که شناخت صحیح رو عملی کنی.
یادت باشه دنیای دوروبرت نتیجه .........
تو که فکر می کنی میفهمی. چی ؟
بیدار شو . بیدارشو.
هوا تاریکه-
سرم رو بالا می گیرم.از هر طرف رو به ایستگاه در حرکتند.
کلاه برسر- دستها توی جیب- شانه ها جلو- پاها که نیم قدمهای رو نا مطمئن برمیدارند.
هر چه پیش میروی ازدحام- شتاب- استرس- گهگاه نگاهی به غایت صف و حرکتی نه چندان به جلو.
نه مثل دونه های تسبیح شمرده . که مثل تخم تو شکم ماهی گندیده هر کدام جایی و سویی.
فشار- اعتراض- تغلا- حول میدهند . حول میدی و دست اخر وارد میشی.
نگاهی سریع برای یک جای خالی و می نشینی.
حالا چی هستی؟ فاتح ؟
حرکت میکنه . چند سال؟به کجا؟
خوب نگاه کن.بی لبخند- تکیده – وخیره به تصویرزمان و مکان در حرکت. بدون ا دراک.
به ساعت نگاه می کنی.جایی پیاده میشی. هر روز اینجا پیاده میشی. چرا؟
زمان گذشته .فکر نکن . حرکت کن. دود – بوق- سرعت.....
وارد میشی.مثل هر روز. سکوت- سنگینی و مانیتور چون روزنی در تابوت.
تو بسته بندی شدی – بدون تفکر- و احساس.
خارج که میشی هوا تاریکه.
ایمان داری به راهی که میری؟
گویی مرا سالهای سال از پله های سردابه ای با چشم بسته پایین برده اند.
چشم باز کرده ام و میبینم در این سرداب اب همه جا را فرا گرفته . اتاقکهای تاریک – مرموز و یک شکل مرا احاطه کرده اند.
انعکاس چکه های اب گویی وحشتی را به اعماق درونم تزریق میکنند.
نه روزنی و نوری – نه همراهی . هیچکس از وجود دیگری اگاه نیست.
به پاهام وابسته ام نه برای حرکت که برای تفکر.
ترجیح میدهم از بالا نظاره گر این حرکت باشم تا جزئی از حرکت.
اما قادر به انتخاب نیستم – همه رفتن. باید بروم. و
از این حس قلبم میگیره.
دریچه ذهنم باز میشه به سالیان پیش
وقتی در اسایشگاه بهزیستی مردی رو دیدم رها شده. فلج کامل در اندام.
که لبخندی به لب داشت و ارزوش در جمع ، پیدا کردن یک هم صحبت بود و در تنهایی مطلق ، غذا خوردن. تا شاید تنها عضو سالمش رو به کار بگیره.
شکر. شکر . شکر که حسی از حرکت در درونم هست.
و توان؟
دیشب دخترم توی خواب چندین بار گریه کرد.
ازش پرسیدم چی شده؟ گفت تو رو نهنگ جویده بود من بغلت کردم و رفتم یک جای تاریک.
اهـ............ای . ناظر. خالق . اینده اونو روشن کن
اینگوشه...
هوا تاریکه.




11/10/1386 سه شنبه

Thursday, April 17, 2008



به کوه می نگرم و به سنگینی اعماق شب در ان
به طراوت درختان بهار
و به رود انگاه که خروشان است
در طبیعت نجوایی است
و تکراری از تو
من در این تکرار
تو را یافتم که همراهانم فراخوانده ای
و من
تنها در زمین
از روزن باریک مغزم
تو را می نگرم
بی خواب و توشه
ای نظاره گر
چونان ماهی کوچکی به پشت سنگی در رود
به نظاره صیاد
مجالم ده
انهنگام که چشم در چشم
مست دیدار توام
فرایم خوان
صدف ام را بشکاف
و درونم بنگر
دری دیگر.

Thursday, April 10, 2008


دانایی رو میشه بی شمارسخنها راند
وبهار را.
ما چه بسیار زندانی سخنان باصطلاح دانایان
وامیدوار طراوت بهاران بودیم .
امروز بهار به دست ما و با گلهای خریدنی اغاز شد و هیچ موسیقی این نوع تراوت را رهبری نمی کنه.
بهار به کنده درخت خشکیده فصل بر می گرده و به نگاه ما که اینطور سمج می خواهیم از یادش ببریم.
من به تلاقی خود و بهار ایمان ندارم.
جز در کودکی.
که سبزینه های تراوت این بهار به دستان شرایط چرک الود شد.

Wednesday, April 9, 2008



فضای اطاقم را غمگین و تنها
شاخه گلی می اراید
که به اسارتش کشانده
بلورین گلدان منیتم

هر بامداد از پشت پنجره به انتظار می نشیند
شاید همنشینی .
نوازش شعاع نوری. شاید.

کنون جوانه زده-ریشه دوانده و قد علم کرده در برابرم به انقلاب بهار
تمامی ماهها و فصلهای
خشکیده و تنها بودنش را.
که سخره گرفته
سبزی و تراوت فصلش
سالهای عمر و
خارهایش
پینه دستم
.

Sunday, April 6, 2008

مترسک


بی توجه و پرغرور گذشتم
از خیابان زندگی
به زیر نگاه چه بسیار مترسک ژولیده گنگ
که به اشارتی بازم می داشت
و هایهویی دگر
که فرامی خواند مرا
به سحر نمایشی تاریک

به ناگاه پرده فروافتاد
ونمایش تاریک جهالت
هستیم ربود

اینک مترسک ژولیده من
به اشارتی گنگ از زندگی
چون ائینه ای در برابر توست
.

Wednesday, April 2, 2008

نیک بنگر


نیک بنگر خورشید
بهر بینایی تو می تابد
و زمین
ماوای نیاز مندان است
همه حیوان
همه دندان
همه حلق
بهر بلعیدن تو هوشیارند
و تو از چراغانی ظلمت خود سر مستی
نیک بنگرجشن خوابانیدن توست
.

بهارانی گذشته

بهارانی گذشته
در ازدحام و فقر و بیماری
بهارانی پوشیده از پاره ها و پینه ها
با زمینی نا بارور و اسمانی که نمی چکد.

بهارانی گذشته
که چرایی؟
به زیر افکندند و
جامه دریدند و
ملبس نمودند
به فرهنگی که بیگانه ام می نمود.

بهارانی گذشته
به شوق دمیدن
سرخوش گرویدن
بسی نابارور
به زندان عقاید.

و بهارانی که کنون
دگرم شوق پریدن نیست
به زندان سکوت.

و چشم من خیره
هنوز
در انتظار شکوفه بهاری
بر موی دخترکم باقی است
.

نگاه خیره تو




نگاه خیره تو
سردی اجساد را مانند است.
مسیحا دمی باید
که گرمای تپیدن
گذران عمر را کم می اورد اکنون

و دستان مضطرب تو کبودی زمستان را
نه گرما بخشی لانه کفتری به کفاف

و سجاده ات
که سالهاست صبح و شام می شمرد
دگر بال پریدن نیست.

کور سوی فانوست را رونقی شاید
در درون
به ایمان.