Sunday, April 20, 2008

هوا تاریکه-
سرم رو بالا می گیرم.از هر طرف رو به ایستگاه در حرکتند.
کلاه برسر- دستها توی جیب- شانه ها جلو- پاها که نیم قدمهای رو نا مطمئن برمیدارند.
هر چه پیش میروی ازدحام- شتاب- استرس- گهگاه نگاهی به غایت صف و حرکتی نه چندان به جلو.
نه مثل دونه های تسبیح شمرده . که مثل تخم تو شکم ماهی گندیده هر کدام جایی و سویی.
فشار- اعتراض- تغلا- حول میدهند . حول میدی و دست اخر وارد میشی.
نگاهی سریع برای یک جای خالی و می نشینی.
حالا چی هستی؟ فاتح ؟
حرکت میکنه . چند سال؟به کجا؟
خوب نگاه کن.بی لبخند- تکیده – وخیره به تصویرزمان و مکان در حرکت. بدون ا دراک.
به ساعت نگاه می کنی.جایی پیاده میشی. هر روز اینجا پیاده میشی. چرا؟
زمان گذشته .فکر نکن . حرکت کن. دود – بوق- سرعت.....
وارد میشی.مثل هر روز. سکوت- سنگینی و مانیتور چون روزنی در تابوت.
تو بسته بندی شدی – بدون تفکر- و احساس.
خارج که میشی هوا تاریکه.
ایمان داری به راهی که میری؟
گویی مرا سالهای سال از پله های سردابه ای با چشم بسته پایین برده اند.
چشم باز کرده ام و میبینم در این سرداب اب همه جا را فرا گرفته . اتاقکهای تاریک – مرموز و یک شکل مرا احاطه کرده اند.
انعکاس چکه های اب گویی وحشتی را به اعماق درونم تزریق میکنند.
نه روزنی و نوری – نه همراهی . هیچکس از وجود دیگری اگاه نیست.
به پاهام وابسته ام نه برای حرکت که برای تفکر.
ترجیح میدهم از بالا نظاره گر این حرکت باشم تا جزئی از حرکت.
اما قادر به انتخاب نیستم – همه رفتن. باید بروم. و
از این حس قلبم میگیره.
دریچه ذهنم باز میشه به سالیان پیش
وقتی در اسایشگاه بهزیستی مردی رو دیدم رها شده. فلج کامل در اندام.
که لبخندی به لب داشت و ارزوش در جمع ، پیدا کردن یک هم صحبت بود و در تنهایی مطلق ، غذا خوردن. تا شاید تنها عضو سالمش رو به کار بگیره.
شکر. شکر . شکر که حسی از حرکت در درونم هست.
و توان؟
دیشب دخترم توی خواب چندین بار گریه کرد.
ازش پرسیدم چی شده؟ گفت تو رو نهنگ جویده بود من بغلت کردم و رفتم یک جای تاریک.
اهـ............ای . ناظر. خالق . اینده اونو روشن کن
اینگوشه...
هوا تاریکه.




11/10/1386 سه شنبه

No comments: