Friday, May 23, 2008

سیاه و سپید
سایه و نور
رنگ و بی رنگ
خالی و پر
لکه لکه
لکه لکه چشمهایت
روزن روشن مغزت
عادت کرد
رفته رفته لکه ها
دیدگه ات غارت کرد.

Monday, May 19, 2008


به دنیا امدم
چشم گشودم و دیدم فشرده در اغوش گرم توام
شیره وجودت می بخشیدی
صدای قلبت ارامش وجودم شد و
زمزمه لبانت لالایی روحم
ونگاهم ا ز نگاه تو ارام گرفت
پر مهر دستانم گرفتی و چه بسیار
به رهم نه هموار بردی
و من
از اب و گل درامدم اکنون .
خمیده و تنها
نشسته بر سجاده معنی
رها شده مانده ای و دل خوش خاطراتی .
و من
لبریزم
شاید از درد نان . شاید درد بی دردی
چشم بسته ام بر حضورت. نیازت. تنهاییت و خاطراتم
گویی به چشم بسته به نظاره داس زمانه ام و
گندم زردت.
گویی صدای صنعت این شهر برده ز یادم
لالایی قلبت.
به رسم این زمانه
خو گرفته ام به ریزش هر برگ
. فرزند . مادر . پدر.
بهار . تابستان . پاییز . زمستان .
زندگی . گذران و مرگ.
خسته ام .
خسته ام و تنها
خسته ام از تکرار بیهوده این تاریخ
و تنها
به تنهایی تو و سجاده ات
به تنهایی فرزندم.
به تنهایی ما.
.

Tuesday, May 13, 2008

چشمانم خیره
به واپسین حرکات نامفهوم لبانت
خیره به جاری سنگفرش خیابان
خون فرزندت
وکالبد بی روح تو
که سپر بلایش بود
و گلوله باران بود.
و بر لبان خشکیده ات
که چه اسان هم اوایی باران مرد.

چشمانم خیره به سکوت همرهانت
و به هستی بزدلانه اشان
و این گذرای زمان

چشمانم خیره به جاری باران
و ذهنم
بر گزیده رهت
وگوشم پر از پژواک اخرین فریاد...

Thursday, May 8, 2008


دراندیشه بودن و به راه صعود
فکر داشتن هاو نداشتن ها به خوابم افکند
به خود امدم و دیدم زنجیری مانده از انچه که داراییم می بود
سنگینی رهی نه هموار. و
عمری که دیگرم نیست از پی صعود.
ناچار به زیر امده نشستم
به ره اینده ات
به کندن کتیبه سنگی از انچه که بود.

کنون روح من
بازیچه یاد و
مستاصل خاک
به نظاره جوانه توست
ز چه رو واهمه داری از یاد اوریم؟
بی تار.
بی پود.

Monday, May 5, 2008


در این وادی بی حسی
خداوندم کنون در فقر
به لبخند سرد زمانه
در دل یک بی اشیان
اشیان دارد.

تورا بر شاخه این لانه گویی یک نظر هم نیست
اگر خواهی روی بر عرش
طواف سنگهای بیابان را
نیازت نیست.
تورا بر مادری ناچار
تو را بر پدری بی کار
تو را بر هر دل غم دار
نظر باید.
نمازت بهر این شاید.
تو را بر هم نفسهایت نظر باید
.

Thursday, May 1, 2008


دستان مضطربت را مسپار
به نا مرادیهای روزگار
و چشمانت را بیارای به روزن امیدی
هر انچه دور

رسالت تو تاب نمی اورد خاکی بودنت را
کولی هماره خاموش
ای همه چین و چروک
زخمه ات را بنواز
که به اشاره ای می خواند مرغک دل

رود جاری و
باد تشنه وزیدن
و ابر از درون تو فرمان می گیرد
نگاهی دگر باید
براسمانها و زمین.

اسمان پرده اش را بهر تو می اویزد
و زمین
موی سپیدش را به رد پای تو می اراید.