Monday, May 19, 2008


به دنیا امدم
چشم گشودم و دیدم فشرده در اغوش گرم توام
شیره وجودت می بخشیدی
صدای قلبت ارامش وجودم شد و
زمزمه لبانت لالایی روحم
ونگاهم ا ز نگاه تو ارام گرفت
پر مهر دستانم گرفتی و چه بسیار
به رهم نه هموار بردی
و من
از اب و گل درامدم اکنون .
خمیده و تنها
نشسته بر سجاده معنی
رها شده مانده ای و دل خوش خاطراتی .
و من
لبریزم
شاید از درد نان . شاید درد بی دردی
چشم بسته ام بر حضورت. نیازت. تنهاییت و خاطراتم
گویی به چشم بسته به نظاره داس زمانه ام و
گندم زردت.
گویی صدای صنعت این شهر برده ز یادم
لالایی قلبت.
به رسم این زمانه
خو گرفته ام به ریزش هر برگ
. فرزند . مادر . پدر.
بهار . تابستان . پاییز . زمستان .
زندگی . گذران و مرگ.
خسته ام .
خسته ام و تنها
خسته ام از تکرار بیهوده این تاریخ
و تنها
به تنهایی تو و سجاده ات
به تنهایی فرزندم.
به تنهایی ما.
.

1 comment:

Ba in hame said...

در امتداد جاده‌هاي غربت به هم‌مي‌رسيم، نگاه‌مي‌كنيم به چهره‌هاي افسرده‌مان، و اين قرابت شايد تنها آشناي ناپيداي‌ پيوندمان باشد، باري سرت سلامت و جانت بي‌بلا