دستان مضطربت را مسپار
به نا مرادیهای روزگار
و چشمانت را بیارای به روزن امیدی
هر انچه دور
رسالت تو تاب نمی اورد خاکی بودنت را
کولی هماره خاموش
ای همه چین و چروک
زخمه ات را بنواز
که به اشاره ای می خواند مرغک دل
رود جاری و
باد تشنه وزیدن
و ابر از درون تو فرمان می گیرد
نگاهی دگر باید
براسمانها و زمین.
اسمان پرده اش را بهر تو می اویزد
و زمین
موی سپیدش را به رد پای تو می اراید.
No comments:
Post a Comment