Wednesday, April 30, 2008



از سرم گذشته بسی وقایع تلخ و شیرین روزگار
که بنگرم نه به خامی اینده بودنت را
مرا اکنون
جاری اب به یاداوری زمانی که می گذرد
و تک درختی بنوازش دیده
بسنده
شاید یافته ام روزن خود را اما
واهمه ای چند مرا به بیرون می کشاند
که خواسته ام رابه هدف ننشینم
و ایستاده ام بجمع کرد انچه که فانی است
بهر توایی که روزگاری به مقایسه می نشینی
قدرت دستیابی به خواسته هایت را
به امیدی که تو نیز به درک انچه باید رسی
فنا شوی برای دیگری و یا فنا کنی بهر خود؟
بناچار ره می گزینم خم می شوم وسر فرو می اورم
که بایستی و بسازی انچه که خواهانی
ارامش قناعتم اکنون
دستخوش ابتدایی ترین نیازت
به طوفانی می نشیند که پیش از این
به سخره به نظاره اش نشسته بودم
.

3 comments:

Unknown said...

Ernesto dela Pokhte said:
لطفا طرز پخت نيمرو را هم در سايت تان آموزش دهيد.باعث پربار تر شدن سايت مي شود.

chista said...

خیلی زیبا بود ، چند بار خواندمش و شاید به فراخور حال ِ خودم معانی بسیاری را کشف کردم و خیلی برای ام لذت بخش بود. به خصوص این دو قسمت : " شاید یافته ام روزنِ خود را ، اما واهمه ای چند مرا به بیرون می کشاند که خواسته ام را به هدف ننشینم و .... آرامش قناعت ام اکنون ... به طوفانی می نشیند که پیش از این به سخره به نظاره اش نشسته بودم"

روز مره said...

از دلگرمی و توجه شما سپاسگذارم.