Wednesday, August 20, 2008



ذره ای .
بی تجسم . بی ادراک .در او شناخت می دمند . روح می یابد .
تولد بایداست .
تولدی ناخواسته. نا دانسته. بایسته .
تکامل به رسم شرایط . پراکنده در زمان و مکان .
تکاپوی خواسته ها . به رخ کشیدن تواناییها.از ان خود کردن هر چیز . استقلال نتیجه غرور .
در جهانی می زیید شیشه ای . بی انکه بداند .
به زیر نگاه . به هر حرکت. هراشاره. هر فکر . نامحسوس .
کم کم خود را تنها می یابد . از او فاصله می گیرند .
حتی قادر به ابراز احساسات نیست . شاید دریابد که کسب دنیا خطایی بیش نبود .
دنیای زحمتش را به نظاره بلعیدنشان می نشیند .
گویی که نیست . حتی از سوی نزدیکانش.
نمرده و مرده اش می پندارند.
رها شده . در گورش می نهند.
شاید به اصل خویش رسیده اما غربتی دارد در خط زمان .
به حساب می کشند .
چهارچوبه ای نهاده بودند که ندید.
یافته های او جز این بود .

Friday, August 1, 2008


تمام هستی ام را حلقه ای معنا بخشیده . دلبسته بودن
و نگاهم به جستجوی لکه های رنگ روی یک بوم باز می ماند
شاید بتوان التهاب به کپک نشسته و سرباز نموده 38 سال گذران بی معنی را
در زیر خروارها خاک وخاطره باز خوانی کرد.
شاید بتوان عشق را در فضایی محبوس در اپارتمانی 60 متری در این شهر دود الود معنایی یافت.
چه بسیار زمانها که به انتظار نوشیدن یک چای در اطاقی اداری به هدر رفته اند
و سالها در پی شمارش تعداد موهای سپید به غبطه خواهند انجامید.
بوی خاک بیدارم کرده
وصدای رود
خروشانم.
اهای کودکی من که به رعایت نظم و نمره گذشتی
و ای جوانی من که به نظاره جنگ و جنازه سپری کردمت
من اینک چونان نوباوه ای
به بازی زمانه ریشخند می زنم.
شاید …. .