Saturday, March 15, 2008

اکنون

مرگ را زیستن
به زندگی .
فرو رفتن در رسوایی جام .
داستان دانستن و
اغشته شدن .
گذر زمان
وکنون
در انتهای بی انتخاب این راه
با چشمانی نا باور
زندگی کردن با مرگ بی هیچ
.

دل کندن

دیدگه ات فراتر ز افق
و زبانت گویاست
دستانت اغوش باز کرده اند گریه های باران را به زمین
تو که اموخته ای جایگه ات
قد دو کف پاست نه بیش
حال که چشمانت مهیا است بحر امیزش نور
تو چه می جویی در این وادی سرگردانی؟

درون من



در درونم مردی می زند فریادم
می کند بنیادم
می دهد بربادم
که کجا می روی با قافله موج به راه
از درون می کشم اه

سر برون می کنم از سیل تباه
زندگی می گذرد بر چشمم
همه عمر سیاه
مشت می کوبم بر سیل روان
با نگاهی نگران

می برد موج ز هر سو با جوش و خروش
می کند بنیادم
می دهد بر بادم
می شوم من خاموش.
می شوم من خاموش
.

خلاء میان من و تو




سربه زیر افکنده و خاموش
زرد سنگ مزارت را نظاره میکنم گذر ایام
و سکوت می طلبم.


به خلاء میان تو و من مینگرم
به کدامین ایت
سر- قلب و احساسی را نشانه رفتی
گلوله ات پدری را به خاک افکند
فرزند - همسر ومادری را بی نصیب ساخت
و تا هر باره سر و دستی به خاک سپردیم .
براستی به اجابت کدامین سجاده
کنون
همسنگرانت بر سر و دوش انچه که مانده به جنجالند؟
ودیگری به کدامین هدف قطع نخاع؟
ارمانها در کلام خلاصه گردیدند
ایستگاه صلواتی
قران سر نیزه
و خیرات انسانیت.

تنها زیستن


می دیدم که چگونه رشد می یافت
نور به نور
و چگونه جوانه میزد
بهار به بهار

می دیدم که چگونه به بار می نشست
و چگونه
داس جهالتم
ریشه کن کرد
بودنش را به یکبار

و من تنها نگریستم
و گریستم
تنها زیستنم ر
ا.

Wednesday, March 12, 2008

در ورطه بودن

در ورطه بودن
می نگرند مرکبت را
پیمانه می کنند جیبهایت
و شایسته طواف شدنت را
.

در ورطه بودن
به هر دیدار
چشم مبند
که به زیر می افکنندت
تکه ات میکنند
و به یغما می برند بودنت را.

گل گلدانی من
که ساقه ات را طاقت نسیمی نیست
در ورطه بودن
ذهن بشوی از بوسه اب
که در راه است خروشان سیلاب
.

Tuesday, March 11, 2008

وعده ای در راه





چشمه ها خشکیده است
و قامت سرو
از شعاع نوری
نومید .
و دگر ذهن زمین نااشناست با نوازشهای باران
در اسمان راز و نیاز
تو نمی بینی دلی در پرواز
حال که قاصدکی بیش نماند
تو بدان اینرا
تو بدان وعده ای در راه است
.

خسته هیچ



با تو حرف می زنه
از خودش می گه
نمی شنوی؟
خودشو نشون میده
دورت می چرخه
پاهاتو می گیره
نمی بینی؟
و تو تا ته حلقت دوده. گس و ترش.
خسته ای. خسته راه. خسته روز. خسته کار . خسته هیچ.
بغض می کنه.
می فهمی. سکوت می کنی.
سکوت میکنه.
می خوابه.
و مرد.
تو
نفهمیدی؟

Wednesday, March 5, 2008

چهارسوی غربت



سردرگم چهارسوی غربت
با موزیک نابخردانه اقتصاد
مدفون بین نقشهای نادیده و حرفهای ناگفته گشته ام.
چون تراویدن لامپی 60
به روزمرگی
نه بدان سبب که پوچم و هیچ
که کنون گاه بی گاه است
.

Sunday, March 2, 2008

نمایش

در جدال تاریکی و روشنایی
در میدان افق
به هم اغوشی خونین غبار وطلوع
و به زایش صبحگاه می اندیشم.
که با هیاهوی رهگذرانی شتابان می اغازد و بی وسع دید
به مرگ نا پیدا و نا کجای هزاران می انجامد.
و اینگونه رقم می خورد تاریخ
تا یکی باراید و بیارامد به حظ دیدن . به روزمرگی.
و ما اسیران
چون غنایم این نبرد
صف به صف
در نمایش شکوه اوراق این مکرریم
.

Saturday, March 1, 2008

زبان من



زبان من
بازی کودکانه.
شیهه اسبی سرکش.
گاهی

زبان من
طراوت رنگ
جذبه نگاهی.

گاهی.

و زبان من اکنون به سکون می گراید .
اری.