Thursday, May 8, 2008


دراندیشه بودن و به راه صعود
فکر داشتن هاو نداشتن ها به خوابم افکند
به خود امدم و دیدم زنجیری مانده از انچه که داراییم می بود
سنگینی رهی نه هموار. و
عمری که دیگرم نیست از پی صعود.
ناچار به زیر امده نشستم
به ره اینده ات
به کندن کتیبه سنگی از انچه که بود.

کنون روح من
بازیچه یاد و
مستاصل خاک
به نظاره جوانه توست
ز چه رو واهمه داری از یاد اوریم؟
بی تار.
بی پود.

1 comment:

Ba in hame said...

چنان نهالی خرد که می بالد
در کنارت
چنان روزهای رفته که قاب عکس خالی
به یادت می آرد

هم چون زخمی ناسور
روزهایی که در قاب عکس رنگ و رو رفته
زردی نهال ات را
به پیش چشم می کشانند