اری
کنون ایستاده ای
بیرق سرمستیت به احتزازو نمایش شادابیت بشکوه
کمی از استواری پایهایت بکاه که از تپشها حسی یابی
چشمانت نچندان دور
که نیم نگاهی به زیر
تا انبوه اجساد صعودت بینی
به زیر پا چه دلها نهاده ای و
چه دستها که واگذارده ای
هلهله دل مشنو
تا حزن سکوتی شنوی
که تاریخ را
فرا می گیرد.
No comments:
Post a Comment